دانلود رمان ابریشم و عشق (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نویسنده:فاطمه ایمانی(لیلین)

ساخت :فرزانه

 ته دلم لرزید.این اولین باری بود که اسممو بدون هیچ پیشوند وپسوندی اینطور صمیمی صدا می زد.

منتظر ومشتاق بهش چشم دوختم.

 با کمی مکث نگاهشو ازم گرفت وسرشو پایین انداخت.

 _ای کاش می شد یه جوری این محبتتو جبران می کردم.

 با خنده گفتم:پس بازش کن.

 چشماش از تعجب گرد شد.

 _چیو؟

 _مگه نمی خوای جبران کنی؟

 تو صورتم مات شده بود.

 _خب چرا...اما متوجه منظورت نمی شم.

 موهای بافته شده شو کشیدم جلو.

 _اینو می گم...بازش کن.

 حرکتی نکرد.انگار هنوزم تو بهت بود.باید براش توضیح می دادم.

 _من عاشق اینام.دوست دارم باز باشه...می شه فقط یه بار اینکارو برام بکنی؟
 

یه لبخند محو کنج لبش نشست وبا کمی مکث مشغول باز کردن بافت موهاش شد.

تو تموم اون لحظات با بی صبری بهش خیره بودم.دلم می خواست هرچه زودتر اونو با

موهای پریشون ببینم.

 

دانلود رمان در امتداد باران(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 


نویسنده :سارا

ساخت:فرزانه

بخشی از رمان در امتداد باران:

صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اینكه وارد اتاقی بشود كه باران در آن

 مشغول نوشتن مطلبی بود دستش را گرفت :

- تو چرا جنبه شوخی نداری ! صبر كن !

هنگامه ابروهایش را بالا برد و گفت :

- بنده با مالك دفترم چه شوخی می تونم داشته باشم جناب ثابت و قتی تو یه مرفه بی دردی

كه با خوردن حق ما صاحب دفتر شدی و تازه اونم به ما اجازه دادی با ماهی ....

صدرا او را به طرف در اتاقش كشید و اجازه نداد تا حرفش را تمام كند و همان لحظه چشمش به

 باران افتاد كه دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه می كرد و نگاهش ادامه پیدا

كرد تا به دست صدرا كه به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسید ... صدرا چون كودكی خطاكار به

 سرعت دست هنگامه را رها كرد . هنگامه با شیطنت لبخندی زد و شانه بالا انداخت و زیر گوش

صدرا گفت :

- تلفن میكنی به دوستت میگی ما عصر میریم كافه اش هرچی ام خواستیم میخوریم به حساب تو !

وگرنه ..

- باشه اما به وقتش تلافی میكنم . ..

صدرا بعد از گفتن این حرف سرش را بلند كرد و به باران نگریست كه باز مشغول نوشتن شده بود .

هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوری كه فقط صدرا بشنود گفت :

- نگران نباش باران هیچ فكر اشتباهی درباره ما نمیكنه ...

صدرا با خود فكر كرد اما من در نگاهش چیز دیگه ای خوندم

ساعت نزدیك چهار بود كه هنگامه رو به باران كرد و گفت :

- امروز دلم میخواد برم بیرون خسته شدم از این همه كار كردن مداوم !هوا هم كه حسابی دو نفره

است بیا بریم یه دوری بزنیم .

دانلود رمان کدامین نگاه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نویسنده :ساغر.ش

بخشی از رمان کدامین نگاه


فردای آنروز شوق خاصی در وجود م رخنه کرده بود

می خواستم زود تر به دانشگاه بروم

صبح زود از خواب بیدار شدم

برای اولین بار بود که دوست داشتم به ظاهرم حسابی برسم در کمد را که باز کردم پشیمان

شدم لباسهای تکراری ...که همیشه می پوشیدم .نگاهی به پس اندازم انداختم ، چشمگیر نبود.

یک آن خیلی ناراحت شدم ، برای یک لحظه به مینا حق دادم که برای ازدواج پول را ملاک قرار داده ،

پیش خودم گفتم:(آدم وقتی پول داشته باشه همه چیز به دست می آره )

ولی این فکر و خیال چند لحظه بیشتر فکرم را مشغول نکرد .فرید مرا همین جور که بودم دوست

داشت نه آن جور که می خواستم نشان دهم...

پس از فکر لباس در آمدم

مانتو کرم رنگ ساده ای با شلوار جین همیشگیم را پوشیدم مقنعه کرم رنگم را روی سرم مرتب

کردم و کوله طوسی را بی هدف به شانه انداختم.

ظاهرم خیلی معمولی بود

بین دو حس متفاوت مانده بودم... یک آن دوست داشتم چشمگیر باشم...

ولی حس دیگر می گفت: همین جور خوب است .و بالاخره حس قوی تر پیروز میدان شد

بی خیال کوله را جابه جا کرده و به پایین رفتم

عمو ادکلن تلخ همیشگی را زده بود خیلی از بوی ادکلنش خوشم می آمد

تصمیم گرفتم اگر با فرید نامزد کنم (چه فکر شیرینی )حتما برایش از این ادکلن بخرم

با این فکر لبخند روی لبانم جا خوش کرد

---کبکت خروس می خونه ساغر خانم ؟

----خوشم میاد آقا محمود زود متوجه می شوی ؟

عمو تای ابرویش را بالا انداخت

گفت: ا حالا چرا اینقدر خوشحالی!

خودم را برایش لوس کردم و دستمانم را به دور کمرش حلقه زدم

گفتم بخاطر عموی خوشتیپم ...

عمو که معلوم بود اصلا حرفم راباور نکرده و کاملا معذب شده است .

گفت اولا خرس گنده دستتو از دور کمرم باز کن، بعدش هم... خودتی ؟؟--

عمو بازم از این حرفا میزنی ؟

---تا زمانی که فکر می کنی می تونی راحت خرم کنی ، آره می گم !اینقدر هم به من نچسب

بدم میاد، فهمیدی !!

--اخمهایم را در هم کردم

زیر لب گفتم: گوشت تلخ

 

دانلود رمان طلایه (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

نوشته ی نگاه عدل پور

ساخت :فرزانه

بخشی از رمان طلایه

اشکان که با اون چشمای خمار عسلی رنگش نگاه عمیقشو به چهره ام دوخته بود،گفت:

حالا خونتون کجاست...؟ آهسته گفتم: شما تا همون 1باغ برید بقیشو میگم. سرشو آهسته

 تکــــــــون داد و اتومبیلشو روشن کرد و از در بزرگ باغ خارج شد،در دل تاریکی پیش میرفتیم...

مدتی در سکوت راند...تا اینکه گفت: اسمتون یادم رفت،افتخار همراهی با.... آهسته گفتم: طلایه

هستم.  لبخند مرموزی زد و گفت: چه اسم برازنده ایی! بعد نگاهی به من که تا اخرین حد ممکن

به سمت در اتومبیل چسبیده بودم،انداخت. نمیدونستم چی بگم.سکوت کرده بودم و در دل دعا دعا

میکردم هرچه زودتر اون شب لعنتی تموم شه.نمیدونم این سکوت چقدر طول کشید و من در افکار ضد

 و نقیضم دست و پا زدم که با توقف کامل اتومبیل چشمامو باز کردم. لحظه ای از اون چه میدیدم،قدرت

 نفس کشیدن رو هم از دست داده بودم.با بهت به حیاطی که وسط آن ساختمان سفیدی قرار داشت

خیره شدم. انگار مغزم قدرت تجزیه وتحلیل آنچه چشمهام میدید رو نداشت.با ترس تمام قوایمو که برام

مونده بود رو جمع کردم و در چشمهای مشتاق اشکان که به قرمزی میزد خیره شدم و با لکنت گفتم:

 اینجا کجاست منو آوردی؟

 

دانلود رمان چیزهایی هم هست(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:safa9443

ساخت:فرزانه

بخشی از رمان چیزهایی هم هست:

- هیچی نگو یلدا، هیچی. می دونی داری چی کار می کنی؟ داری خیانت می کنی، داری به

شوهرت خیانت می کنی. چیه؟ چه انتظاری داری؟ چی می خوای بگی؟ دوستش نداری؟

باشه قبول، ولی دیگه مهم نیست، همه چی تموم شده، می فهمی؟ یه روزی دوست داشتم،

عاشقت بودم، دیوونه ات بودم، اما تو چی کار کردی؟ ازدواج کردی. تموم شد یلدا.

دو قدم عقب رفت.

- قرار نیست همه چی این طوری بمونه، فقط چند هفته یا چند ماه.

- که چی بشه؟ که ازش جدا شی؟ که یه زن مطلقه بشی و بعد من دست مامانم و بگیرم و

هِلک هِلک بیام خواستگاریت و بعد همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه؟ من نیستم یلدا.

تموم شد.

خشکم زده بود. راست می گفت. همه حرف هایش درست بود. من واقعا با ایلیا ازدواج کرده بودم،

نه با سیاوش. من قرار بود از ایلیا طلاق بگیرم و بعد می شدم یک زن مطلقه. آن وقت چه انتظاری

داشتم؟ انتظار داشتم که با سیاوش ازدواج کنم؟ حتی اگر برای سیاوش مهم نبود که نام مرد

دیگری در شناسنامه ام است، چطور می خواست مادرش را راضی کند؟

دو قدم به عقب برداشتم. سوار شدم و رفتم. فقط رفتم. کجا؟ نمی دانم. چرا؟ نمی دانم.

نمی توانستم درست ببینم. خیسی صورتم را احساس می کردم. داشتم گریه می کردم.

عاشق سیاوش نبودم. در این مورد شکی نداشتم، ولی دوستش داشتم. در کنارش حس

خوبی داشتم. لبخند می زدم و می خندیدم. مهم نبود گاهی بد اخلاقی می کرد و آن قدر

ثروتمند نبود که برایم یک عروسک زیبا، درست شبیه چیزی که سوارش بودم را بخرد.

نمی فهمیدم چرا؟ چرا همه چیز عوض شد؟ چرا نگفتم نه؟ چرا؟

 

 

دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

 

نویسنده: امیدوار

ساخت و ارسال :فرزانه

خلاصه: داستان درباره مردیه كه به سبب حادثه ای عشقی كه در 25 سالگی براش رخ داده،

تصمیم گرفته هرگز ازدواج نكنه... ولی بعد از ده سال كه می خواد مشرف به حج عمره بشه

مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو...

صدای چرخش كلید درون قفل به اندازه یک شوک، نفسش را گرفت. این اولین باری نبود كه تنها

می شدند، اما ترسی مبهم در تنش نشست. در واقع این ترس اختیاری نبود، به هر حال هومن مرد

بود و از لحاظ قدرت جسمی نا برابر!

هومن در حال ورود به اتاقش گفت:

- چرا ننشستی؟!

و با نگاهی به چشمان ملیكا كمی چهره اش جدی تر شد! خودش زودتر نشست، البته نه پشت میز

معاینه، و با اشاره ی دست او را دعوت به نشستن روی مبل روبرویی كرد.

ملیكا سعی كرد فكر كند، به این مرد اعتماد كامل دارد و علاوه بر آن محرمش هم هست. با کمی

تعلل نشست!

حد فاصلشان میز كوچكی بود كه روی آن فقط یک گلدان كوچك با دو شاخه گل مصنوعی قرار داشت.

هومن اندكی خم شد و كلید را روی میز قرار داد، روی میز مقابل هر دویشان، ولی كمی نزدیک تر

به ملیكا!دوباره برخاست و بی حرف بیرون رفت.

به هنگام برگشت در یک سینی دو قوطی رانی و دو بسته كیک و یک لیوان یک بار مصرف آورد و روی

میز قرار داد و خودش در یكی از قوطی ها را گشود و در حال ریختن محتویات آن داخل لیوان گفت:

- چه خبرا؟

ملیكا نفس آرامی كشید و گفت:

- سلامتی.

- طاها كجاست؟!

- پیش مامانه.

- اوهوم.

و لیوان را به طرف ملیكا گرفت.

ملیكا لیوان را به لب برد و جرعه ای نوشید، اما تنش قرار نگرفته بود!

هومن به دقت نگاهش می كرد. خم شد و دستش را روی دستی كه لیوان را گرفته بود و لرزش

مختصری داشت گذاشت و با اندک اخمی گفت:

- چیه؟!

ملیكا با نگاهی گفت:

- چی، چیه؟!

هومن همان طور جدی گفت:

- این لرز یعنی چی؟! تو از من می ترسی؟!

 

دانلود رمان بامداد خمار(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :فتانه حاج سید جوادی

گرد اورنده و ارسال  :فرزانه 


این کتاب در ۱۰ سال ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان ۱۰

هزار نسخه در خور توجه است. بامداد خمار به زبان آلمانی نیز ترجمه شده که در آلمان با میانگین ۱۰

هزار نسخه بارها به چاپ رسیده‌ است.

بخشی از رمان بامداد خمار:

-پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.

-آخر چرا؟ من كه نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یك دختر تحصیلكرده به سن و سال

من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خودش را انتخاب كند؟

-چرا، می تواند. یك دختر تحصیلكرده امروزی می تواند خودش انتخاب كند. باید خودش انتخاب كند.

ولی نباید با پسری ازدواج كند كه خیلی راحت دانشكده را ول می كند و می رود دنبال كار پدرش.

نباید زن پسر مردی شود كه با این ثروت و امكاناتی كه دارد، كه می تواند پسرش را به بهترین

دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم كار كن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن

مردی بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء كند. سودابه، در زندگی فقط چشم

و ابرو كه شرط نیست. پدر تو شبها تا یكی دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمی برد. تو چه طور

می توانی با این خانواده زندگی كنی؟ با پسری كه تنها هنر مادرش این است كه غیبت این و آن

بكند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرك كشیدن و فضولی كردن درامور خصوصی دیگران

است. تو نمی توانی با این ها كنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....

سودابه از جای خود بلند شد. 

-مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟

-اشتباه می كنی. باید كار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده.

فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.

 

 

دانلود رمان سکوتی از جنس فریاد(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:فرناز بیدختی

بخشی از رمان سکوتی از جنس فریاد:

سرشو انداخت پایین رفت سمت اتاق من...

-هو کجا؟یه اجازه ای یه چیزی؟خجالت نمی کشی سرتو میندازی میری تو اتاق یه دختر خانم ؟

جوابی نداد..یه چند دقیقه بعد با شال و مانتوم اومد سمتم و گفت :

-بپوششون بریم دکتر...

-نمیام ساسان...کری؟

-آره کرم اگه چیزیت بشه جواب خاله رو چی بدم؟

-خودم جوابشو میدم...

-هستی جان عزیزم بیا بپوش لج نکن...آفرین دختر خوب...

-به یه شرط؟

-چه شرطی شیطون؟

-به این شرط که...که

-که چی...بگو دیگه..

-به این شرط که بعدش منو ببری  کارتینگ...

زد زیر خنده

-چیز خنده داری گفتم؟

-میگم دیوونه ای میگی نه دیگه...اومده بودم ببرمت کارتینگ شیطون...خاله یعنی مامان شما با

مادر بنده رفتن امامزاده صالح منم فرستادن خدمت شما از تنهایی درتون بیارم هوس خارج رفتن

به سرتون نزنه...

-ساسان شروع نکن...

-باشه بابا بچه که زدن نداره..حالا بریم؟

-بریم...

لباسمو پوشیدم و رفتیم پایین...

-ساسان ماشینت کجاس؟

-سرکوچه س..چطور؟

-بمیری جلوی خونه مگه جا قحط بود رفتی سرکوچه پارک کردی؟

-اون موقع که من اومدم پر بود...جا نبود واسه پارک

-ساسان من اینجا وامیستم تو برو ماشینو بیار نمی تونم بیام پام درد میکنه...

-باشه پس بشین اینجا تا من بیام..

ساسان رفت...یهو پسر همسایه طبقه بالامون اومد پایین منو دید..

-ا هستی خانم چی شده؟خدا بد نده...

-آخ خوبین آقای محمدی؟شرمنده جلوی راهتونو گرفتم...

-نه بابا این چه حرفیه..کمکی از دست من برمیاد؟

-نه ممنون الان پسرخالم میاد رفته ماشینو بیاره...

-پسرخالتون؟

(پ ن پ دوست پسرم..پیجش کردم بیاد اینجا ازش سواری بگیرم پسره ی فضول)

-مشکلی داره؟

-نه نه منظوری نداشتم...چه مشکلی...این چه حرفیه؟

-گفتم اگه مشکلی هست برطرف کنم...

(پسره ی پررو بیا برو دیگه اینجا وایستادی چرا...)

-تشریف نمی برید؟

-کجا؟

-همون جایی که داشتید می رفتید من با نشستن جلوی در مانع شدم؟بفرمایید من میرم اونورتر

شما رد شید...

-نه می مونم تا پسرخالتون تشریف بیارن

همون موقع ساسان اومد...

 

دانلود رمان فرشته خیال من(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :مهسا علوی

بخشی از رمان فرشته خیال من:

. اقا رادوینم تو حموم بودن.. گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن..یه ذره به گوشی ذل زدم..

 اسم شیطونک روشن خاموش میشد.. شیطونک؟؟؟تصمیم گرفتم جواب بدم.. گوشی رو که

 برداشتم صدای یه زن تو گوشم پیچید..درجه ی بدنم رسید به صفر..سرد سرد شدم.. دستام یخ کرد..

موهای تنم سیخ شد..

خانومه- رادوین جونم.. چند وقته نیستی.. کجایی قربونت برم؟ عزیز دلم از وقتی که اون کار مسخره

 رو راه انداختی خبری از ما نمیگیری..الو.. رادوین.. عشق منننننن..

چشام و محکم رو هم گذاشتم.. دستام داشتن میلرزیدن..خدایا.. ببین از کی تهمت هرزه بودن و

 شنیدم.. این که یه پا.... اونقدر اعصابم خراب بود که ندونم چی میگم.

من- بفرمایید..

خانومه- اِ.. ببخشید شما؟

من- زنشم.. بفرمایید.. امرتون.

خانومه- شوخی خوشگلی بود.. بده گوشی رو بهش..

صدام بلند شد..

من- شوخی خودتی و هفت جد و آبادت زنیکه حسابی.. میگم زنشم میگه شوخی میکنی..

 یه بار دیگه به این شماره زنگ بزنی گوشیت و میکنم تو حلقت.

گوشی رو قطع کردم...کثافت هرزه.. خودش و زده به اون راه.. خوبه دیگه عالم و ادم میدونن رادوین

 ازدواج کرده.. حمال درجه یک.

گوشی رو گذاشتم سر جاش و به ادامه ی فیلمم نگاه کردم.. البته چه عرض کنم؟ فقط نگاه بود..

 ولی ذهنم درگیر این لاشخور بود..چرا به هرکی میگم با رادین ازدواج کردم و زنشم میگه شوخی قشنگی بود..

 

نویسنده :هما پور اصفهانی

بخشی از رمان تقاص

با چشمایی که خمارتر شده بود و صدایی گرفته سرشو جلو اورد، تو چند سانتی متری صورتم توقف کرد و گفت:

تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

تو چیستی که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم

تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟

تو در کدام کرانه؟ تو در کدام صدف؟ تو در کدام چمن؟ همره کدام نسیم؟

تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه؟

چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه؟ مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه

کدام نشأه دویده است از تو در سر من؟

که ذره های وجودم تو را که می بینند به رقص می آیند سرود می خوانند

چه آرزوی محالیست زیستن با تو مرا همین بگذارند یک سخن با تو

به من بگو که مرا از دهان شیر بگیر به من بگو برو در دهان شیر بمیر

بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند هر آنچه خواهی از من بخواه صبر نخواه

که صبر راه درازیست به مرگ پیوسته است تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

تو دور دست امیدی و پای من خسته است همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است

اینقدر با احساس خوند که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودمو توی بغلش رها کنم. خودش هم فکر کنم دقیقا یه

همچین حسی داشت چون دستاش یه بار اومدن جلو و بعد سریع برشون گردوند سر جای اولشون. سعی

کردم به خودم مسلط شوم. اگه من خودمو می باختم دیگه هم چی تموم می شد

 

 
 
 

تعداد صفحات : 3

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد