عنوان کتاب:بن بست

نویسندگان:منا معیری و beste

تعداد صفحات پی دی اف:۴۳۷

تعداد صفحات جاوا:۲۱۴۲

منبع:سایت نودهشتیا

قسمتی از متن کتاب:

به ساعت صفحه گرد دور مچش نظری انداخت و نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند باید از این معطلی ده دقیقه ای دلخور می بود ؟ نمی دانست سالها بود که دلخور بود از همه چیز از این معطلی همیشگی و شاید از خود زندگی؟!!
منشی پشت میز خونسرد نشسته بود و با صدای بلند آدمس میجوید این ترق ترق آدامس زیر دندانهای این دخترک بی خیال شیک پوش هم عصبی می شد این صدای ورق خوردن مجله ای که توی دست دخترک بود هم ، از دقت دخترک مشخص بود که فال روزانه اش را میخواند شک نداشت؛ روزهایی بود که خودش هم این فال ها را دنبال میکرد همان روزهایی که منتظر همان سوار کار ماهر اسب سفید بود ,همان روزهایی که با سالهای خاله بازی کردنش با قابلمه های پلاستیکی خیلی هم فاصله نداشت …همان روزهایی که منتظر بود تا قاب عکس صدفی داخل کمد با عکس کسی پر شود که عاشقش خواهد شد همان سالها ..
دستمالی از جیب پالتوی خاکستری رنگش در آورد و کف دست عرق کرده اش را خشک کرد فرداد هنوز هم نگران نگاهش میکرد ..نگران این کلمه ؛بود …ز خیلی وقت پیش …این کلمه از زمانی که آن طوفان به پا شد با اسم این آدم عجین شد باید به مرد بودنش تاکیدی میکرد ؟ …با نفرت نفسش را بیرون داد هرگز ..هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مرد نبود ….
نگاهش به خاکستری پالتویش افتاد از کی تمام رنگها بی رنگ شدند ؟ باید برای میشا هم پالتوی جدید میخرید زود قد میکشید چه قدر بین لباسهای دخترانه به دنبال لباسهای با رنگهای خنثی میگشت و چه قدر مغازه دار با تعجب نگاهش میکرد …همان سالهایی که تازه تازه داشت میفهمید آن موجود همیشه گرسنه گریان ..همانی که به هیچ کس جز به خودش شبیه نیست به او احتیاج دارد همان سالها که هورمونهایش بر خلاف میلش عمل میکردند همان روزهای تنهایی که سینه اش از حجم شیر انباشته شده تیر میکشید و او لج میکرد دقیقا از همان سالها دیگر رنگ مفهومش را از دست داد…فرداد کنارش بود..آرنج را روی زانو تکیه داده بود و کمی به جلو خم شد نگاهش میکرد..می خواست کاملا به نیم رخش مسلط باشد…پوزخندی بی اراده روی لب هایش نشست..

عنوان کتاب:اسطوره

نویسنده:P*E*G*A*H

تعداد صفحات پی دی اف:۷۷۳

تعداد صفحات جاوا:۳۰۸۳

منبع:سایت نودهشتیا

خلاصه:شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…

 

 

دانلود رمان خاطرخواه(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:شیوا اسفندی

قسمتی از این رمان زیبا:

دامونم که از وقتی نشسته تو ماشین حواسش به من و سیامک هست و این و خودم قشنگ درک می

کنم...

الینا هم که جلو نشسته و با باباش می حرفه... منِ بدبختم که هیچی...

چقدر سختِ اینقدر به عشقت نزدیک باشی اما احساس کنی یه دنیا فاصله بینتونِ...

آهی کشیدم و سرم و تکیه دادم به عقب...

دامون: چی شد سرت درد می کنه؟

من: نه یکم خسته ام...

دامون: نکنه الان بخوای بخوابیا بابام اینا زود میان...

من: نه نمی خوام بخوابم عزیزم...

سیامک اومد و یه جعبه شیرینی داد بهم ...

سیامک: بی زحمت این و نگه دارید ممنون...

چیزی نگفتم چون ممکن بود شیرینی و برای خودش خریده باشه اونوقت من بگم چرا شیرینی خریدید

ضایع شم... !

***

یه دور دیگه به خودم تو آینه نگاه کردم و رفتم بیرون...

یعنی هم? دخترا روزِ خاستگاریشون انقدر بی خیالن؟

انقدر ساده زشت نیست؟

نه اصلا حوصله ندارم براشون سرخاب سفیداب بمالم... کاش میشد من حضور نداشته باشم...

شالم و گذاشتم و رفتم بیرون...

نگاه خیر? سیامک و حس می کردم اما من بهش نگاه نکردم... با ساناز دست دادم و نشستم پیشش...

ساناز: دختر تو چرا انقدر ساده ای؟

من: اصلا حوصله آرایش کردن ندارم... بیخیال من و همینجوری دیدن دیگه...

ساناز: بلند شو ببینم یعنی چی؟

 

دانلود رمان پانتی بنتی(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:ژیلا

قسمتی از این رمان زیبا:

 پانتی حالت نگاه خاص فرام رو ، درک نکرد ... تا بحال تو موقعیتی اینچنینی ، قرار نگرفته بود ... تا حالا ،

با ‏حضور مرد خونه ، موقعیت پذیرایی از شخص بزرگی رو ، از سر نگذرونده بود ... ولی خوب بلد بود که

‏اینجور مواقع ، باید مث یه زن مطیع و خوش اخلاق ، لبخندی به لب بنشونه و با خوش خلقی و امتنان ، ‏

چشم به پذیرایی مرد بدوزه ... اینو بارها و بارها ، وقت پذیرایی غزاله از مهمونها ، خوب یاد گرفته بود ... ‏

آداب و رسوم میزبانی ، یکی از مهمترین آداب و رسومی بود که پانتی بهش عقیده داشت و سعی میکرد

به ‏بهترین حالت ممکن حفظش کنه ... فرام با همون فنجون اول ، به فرهاد سراپا ایستاده ، خیره شد و

فنجون ‏رو تکونی داد و این یعنی دیگه میلی به نوشیدن قهوه نداره ... ‏

فرهاد دله رو به سینی برگردوند و اینبار پانتی ، دو فنجون قهوه ، تو فنجونهای دسته دار ، برای خودش و

فرهاد ‏ریخت و یکی رو روی عسلی ، کنار دست فرهاد گذاشت و دیگری رو روی عسلی مبلی که جایگاه

خودش ‏بود ... دله و سینی رو به آشپزخونه برگردوند و کافی میت با قاشق و شکر ریزی برای فرهاد

برگردوند ... ‏فرام باز هم به پانتی خیره بود ... ‏

پانتی ، اینبار خوب معنی نگاه خیره فرام رو درک کرد ... اون برای فرهاد ، بعنوان یه مرد خانواده ، با ‏ظرافت

، احترامی در خور و شایسته قائل نشده بود ... ‏

پانتی ، باز هم به طرف آشپزخونه حرکت کرد تا باز هم چیزی برای پذیرایی از فرام بیاره ... فرام اینبار

خیلی ‏رسا صداش کرد : « پانتی خانوم ... تشریف بیارین ، لطفا »‏

پانتی هول کرد ... لحظه حساس زندگیش ، سر رسیده بود ... موهایی که از گیره ساده سرش رها شده

بودن ‏رو ، با حرکتی به پشت گوش فرستاد ... با سری زیر افتاده ، قلبی که پر از تلاطم بود و طوفانی ،

دستهای ‏عرق کرده اش رو انداخت و در هم قلاب کرد ... آهسته و پر طمئنینه ، به سمت پذیرایی و دقیقا

جایگاه فرام ‏حرکت کرد ... با صدایی زیر و آهسته و لطیف ، بله ای گفت ... ‏

فرام ، اهمی کرد و ضمن صاف کردن صداش ، از پانتی خواست جلوش بشینه ... پانتی جایی دور از دید

‏فرام ، دمپایی های رو فرشیش رو از پا درآورد و کناری ، جفت ، قرار داد ... با همون سر افکنده و قیافه ای

‏که یادآور اطاعت و معصومیت سالهای دورش بود ، پاهاش رو خم کرد و روی پا ، جلوی فرام نشست ،

قلاب ‏دستهاش رو از هم باز کرد و اونها رو از کف ، روی هر دو پاش گذاشت ... ‏

فرام چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد ... رو به فرهاد کرد : « فرهاد ... برو اتاق میهمان ، تا من صحبتهام با

‏خانومت تموم شه ... »‏

فرهاد از روی مبل بلند شد و زیر لب چشمی گفت ... با قدمهایی آهسته و یکنواخت به سمت اتاق

کناری ‏اتاق پانتی راه افتاد ... خوب به گوشه کنار خونه پانتی ، آشنا بود ... خوب تعجبی هم نداشت ،

قبلا شب رو ‏خونه پانتی مونده بود و از حموم خونه هم ، حتی استفاده کرده بود ... ‏

 

دانلود رمان زهر تاوان(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
 

نوبسنده :پگاه

قسمتی از این رمان زیبا :

نیمه های شب صدای جلوه گفتنش توی گوشم طنین می اندازد و خیسی لبهایش به تمام صورتم خنکا

می دهد...میان خواب و بیداری چشم می گشایم..روی تخت نشسته و تقریباً در آغوشم گرفته...فکر می

کنم خواب می بینم...اما بوسه ای که به گردنم می زند هشیارم می کند...به صورتش دست می کشم .

به موهای نامرتبش...خوابالود زمزمه می کنم:

-چی شده کیان؟؟؟

محکمتر فشارم می دهد و می گوید:

-هیچی عزیزم...هیچی نشده...فقط نتونستم اون خونه رو تحمل کنم...طاقت نیاوردم....

گیج خوابم...آنقدر که نمی توانم شیرینی حضورش را درک کنم و به ابراز محبتش پاسخ بدهم...خودم را

از حصار دستانش بیرون می کشم و می گویم:

-بیا بخواب...

دستش را بین موهایم فرو می برد و می گوید:

- تو بخواب عمرم...نگران من نباش....

حرکت دستانش آرامش را به تنم تزریق می کند و دوباره خوابم می برد...

اینبار که بیدار می شوم کیان کنارم نیست...بغض گلویم را می گیرد...پس خواب دیده ام...!!!

به پهلو می چرخم...از دیدن جسمی که روی زمین دراز کشیده نیم خیز می شوم...نه...خواب

نبوده...این کیان من است که روی زمین خوابیده..برای اولین بار در عمرش...از تخت پایین می

روم...کنارش می نشینم...مثل همیشه ساعدش را روی پیشانیش گذاشته...قفسه سینه

اش...منظم...بالا و پایین می رود...دلم برای گرمای تنش تنگ شده...خیلی...آهسته به زیر لحاف می

خزم...بیدار می شود...آغوشش را به رویم باز می کند و می گوید:

-رو زمین اذیت می شی خانومم...

سرم را روی سینه اش می گذارم و می گویم:

-رو زمین نیستم که...تخت به این نرمی و گرمی دارم...

دستانش محکم دور تنم حلقه می شود...موهایم را می بوسد و زمزمه می کند:

-منو ببخش نفسم...

 

دانلود رمان همسایه ی من(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:شایسته بانو کریمی

این رمان رکورد دار بیشترین بازدید کننده بوده و در نشریه هفتگی سلام تورنتو در کشور کانادا به چاپ

رسیده

قسمتی از این رمان زیبا:

همون موقع واسه ی اینکه حرصشو بیشتر در آرم سریع یه sms به این مضمون زدم << شروینی جونم

امشب عالی بود!!!! مممآآآآچ!!! >> و بلافاصله ام گوشیمو silent کردم که اگه زنگ زد ضایع نشه!!

صدای دینگ sms که اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :

- این کیه هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!!

بعدم شروع کرد فحش دادن ولابلای حرفاش تهدید کردن و اینکه به بابا ش میگه و .... قرار داد رو فسخ

میکنن و ...

جالبیش اینجا بود که مجد تمام این مدت سکوت بود ... وآخرم با صدای در و بعدم ویراژ ماشین فهمیدم که

رامش رفته ....

دو سه روز ی از مهمونی گذشت و توی این چند روز سعی کردم هچ برخورد مستقیمی با مجد نداشته

باشم البته احساس میکنم اونم همین نیت رو داشت چون یه روز توی شرکت تا از در اتاقم اومدم

بیرون ..توی راهرو عقب گرد کرد و رفت به هر حال اونروز از دانشگاه یه راست رفته بودم شرکت و ساعت

نزدیکای هفت بود که خیس از بارون رسیدم خونه بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم سمت یخچال تا آبی

بخورم که با دیدن تقویم روش یه فکری به ذهنم رسید

 

دانلود رمان دوراهی عشق و هوس(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده:اریانا۷۲

قسمتی از این رمان زیبا:

مونده بودم چیکار کنم انگار اون روز باید ضایع میشدم داشتم بال بال میزدم که سایه گفت :اومد و به

ماشین نوک مدادی شاهین اشاره کرد

دهنم باز موند خواستم زودتر برم سوار ماشین شم که خاله پرسید :کی اومد بهزاده ؟

سایه:نه بابا شوهرشه یه شوهر غیرتی هم داره ...ولی خب واقعا خوش برو روه

میخواستم یه جوری دهن سایه رو ببندم ولی تا چشم بهم زدم شاهینو روبروم دیدم کامران کاملا رنگ به

رنگ شد و رو به من گفت :چرا به من نگفتی ازدواج کردی

درحالیکه چشم نداشتم تو روش نگاه کنم و از فرط خجالت زمینو نگاه میکردم گفتم :اخه بحثش پیش

نیومد شاهین دیگه کاملا پیش روی ما بود و با سایه سلام و علیک کرد و بعد به سایه گفت:سایه جون

معرفی نمیکنی؟

سایه:چرا که نه

و بعد با اشتیاق شاهینو به خاله وکامران وبرعکس معرفی کرد منم دیگه سرمو از روی زمین بلند نکردم

کامران با عصبانیتی مشهود گفت:مامان دیگه بریم ...دیر وفته

خاله که گرم صحبت با شاهین شده بود به نشانه تاکید :سر تکان داد و دوباره مشغول حرف زدن شد

نمیدونم تا خونه چجوری اومدم همه چی داشت ازارم میداد به محض اینکه رسیدم کفشامو به طرفی

پرت کردمرفتم تو اتاق و درو هم قفل کردم :لعنت به تو شاهین

 

دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

 

 

نویسنده :مهرنوش

ساخت :فرزانه

بخشی از رمان تمنای وجودم:

امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .

دخترها به هم نگاه کردن .من و شیوا هم با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم

یکی از دخترها گفت :حالا این خانومی که میگی مجرده یا متاهل ؟

-خب معلومه ،مجرد .این دیگه پرسیدن داشت

یکی از پسرها گفت:امیر ،راه افتادی

-من 25 ساله که راه افتادم .

مژگان:امیر نکنه واقع خبریه؟

-پس من دارم چی میگم

بعد هم به طرف جمع بزرگترها رفت .بیشتر بچه ها رفتن اون طرفی اما من و شیوا انجا موندیم.

امیر چنگی به گیتارش زد و گفت:خانوم ها ،آقایان ...امروز میخوام از طرف خودم روز مادر رو به

همه مادرها تبریک بگم و البته روز زن .....خیلی منتظر امشب بودم .چون با تمام وجودم میخوام

برای زنی که دوستش دارم و الان در بین شما س بخونم ،شاید از این طریق به احساسات من

پی ببره ....تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خیلی دوستش دارم و تا آخر دنیا خودم نوکرشم ...

....نمیدونم اون احساس لعنتی که به سراغم اومد چی بود .یه لحظه یاد حرف هستی افتادم

(حتما کسی رو دوست داره )

مستانه به جان خودم میزنم همینجا جلوی این همه آدم حالت رو میگیراما ...بابا خجالت هم خوب

چیزیه ....اصلا چه بهتر ...اه ،اه ،اه، اینقدر از این جلف بازیهایی که این پسرا از خودشون درمیارن

بدم میاد ...حالا فکر کرده تحفه همه عاشق این شدن که میخواد نشون بده یکی دیگه رو دوست داره

 

 

دانلود رمان ترسناک پسران بد (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

نویسنده :sober

گرد اورنده:فرزانه

بخشی از این رمان زیبا:

با احتیاط بهشون نزدیک شدم.دوست داشتم بدون اینکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببینم.با دقت
 
نگاه کردم و دیدم شبیه به انسان های عادی نیستن.پوست سیاهی داشتن و موهاشون مثل دم اسب
 
بود و چشم هاشون می درخشید و ناخن هاشون مثل داس دراز بود.
 
بعد از دیدن اون افراد از ترس موهای بدنم سیخ شد و سر جام خشک شدم.با همدیگه مشغول صحبت
 
بودن و صداهای ترسناک و بَمی داشتن.شنیدم که یکی شون میگفت : "منتظر شدن تا ما بریم
 
سراغش...اون ها همیشه دخالت می کنن." و یکی دیگه شون جواب داد :" اگه اونا می خوان ما
 
بکشیمش...پس ما هم همین کارو می کنیم."
 
وقتی حرف از قتل شد بیش از پیش ترس برم داشت.خواستم از اونجا دور بشم که یکی شون گفت :" یه
 
نفر داره به حرف هامون گوش میده!"
 
دیگه شکی نداشتم که متوجه حضورم شدن...
 

 

http://s5.picofile.com/file/8111787418/elddxqmwethxytx3xjhp.jpg

 رمان مخصوص موبایل یگانه | www.RomanCity.ir  شهر رمان نام کتاب : جدال پر تمنا


رمان مخصوص موبایل آسانسور | نیلا... کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : هما پور اصفهانی

 

رمان مخصوص موبایل آسانسور | نیلا... کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ...

و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ...

جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...

خواب و بیدار | مهناز صیدی قالب کتاب : PDF 

یک بار دیگر با احساس | فریده رهنما پسورد : www.98ia.com


 

تعداد صفحات : 3